قوت و چسبندگی داشتن. کشش داشتن. صاحب ریع بودن، دنباله داشتن، دارای عصب بودن. - پی کسی داشتن، متابع او بودن. هوای او داشتن. براستای وی رفتن. بدنبال او رفتن: تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. خاقانی
قوت و چسبندگی داشتن. کشش داشتن. صاحب ریع بودن، دنباله داشتن، دارای عصب بودن. - پی کسی داشتن، متابع او بودن. هوای او داشتن. براستای وی رفتن. بدنبال او رفتن: تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. خاقانی
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)
دنباله داشتن، ریع داشتن کشش داشتن صاحب ریع بودن، قوت داشتن، دارای عصب بودن (گوشت)، یا پی کسی (چیزی) داشتن، متابع او بودن بدنبال او رفتن هوای او را داشتن: تا من پی آن زلف سر افکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم. (خاقانی)
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن: منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای. فردوسی. چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب. فردوسی. چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای. فردوسی. شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای. فردوسی. نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای. فرخی. در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچکست دوست ندارد جز من. عنصری. و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی). تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر. مسعودسعد. تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست. مسعودسعد. سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری. سوزنی. صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی). بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان). و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی). بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). ای صبر پای دار که پیمان شکست یار. ، مقیم بودن: گاه در حبسها بداری پای گاه در دشتها برآری پر. مسعودسعد
پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن: منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ مردان همی پای داشت. فردوسی. چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای. فردوسی. چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب. فردوسی. چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای. فردوسی. شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای. فردوسی. نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای. فرخی. در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچکست دوست ندارد جز من. عنصری. و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی). تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت که پای دارد با دار و گیر حمله مگر. مسعودسعد. تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست. مسعودسعد. سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری. سوزنی. صفها از یک سو چنان کند که حملۀ دشمن را پای توانند داشتن. (راحهالصدور راوندی). بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان). و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی). بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). ای صبر پای دار که پیمان شکست یار. ، مقیم بودن: گاه در حبسها بداری پای گاه در دشتها برآری پر. مسعودسعد
تقدیم کردن. بحضور بردن. عرض کردن: حاجب بلکاتکین رقعه پیش داشت که خواجه به شبگیر این رقعت فرستاده است. (تاریخ بیهقی). میکائیل نسخت قصه پیش داشت امیر گفت بستان و بخوان. (تاریخ بیهقی). گفتند این حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد، آنرا پیش داشته آید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341)... بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفت، و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند. (تاریخ بیهقی ص 44). رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامۀ بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. (تاریخ بیهقی). رسول گفت که علی تکین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم مکافات من این بود. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشتند. خواجه آنرابزبان راند. (تاریخ بیهقی). عرض، پیش داشتن نامه و نبشته را. (منتهی الارب) ، برابر داشتن. در حضور داشتن. در مجلس و بارگاه داشتن: می سوری بخواه کامد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. ، مقدم داشتن: گفت ای خداوند من در همسایگی خود بنا کن مرا خانه ای، اول همسایگی پیش داشت آنگاه خانه. (قصص الانبیا ص 105). چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، جلو آوردن. برجسته ساختن. از حد طبیعی برتر و آماسیده تر نمودن، چنانکه عضوی بسبب ورم یا شکمی بسبب آبستنی یا پرخوری: جملۀ آن زر که بر خویش داشت بذل شکم کرد و شکم پیش داشت. نظامی. - درپیش چشم داشتن، در نظر داشتن. برابر دیده داشتن: و عاقل باید که از فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد و پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند. (کلیله و دمنه). - در پیش داشتن شغلی یا کاری، در برابر داشتن: همانا عشقی اندر پیش دارد بلائی خواهد آوردن بمن بر. فرخی. و شغلی در پیش داریم چنانکه سخت پیداست سخت زود فیصل خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). در مهمات ملکی که در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی)
تقدیم کردن. بحضور بردن. عرض کردن: حاجب بلکاتکین رقعه پیش داشت که خواجه به شبگیر این رقعت فرستاده است. (تاریخ بیهقی). میکائیل نسخت قصه پیش داشت امیر گفت بستان و بخوان. (تاریخ بیهقی). گفتند این حکیم اگر بینی آن معجون ما را بیاموز تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد، آنرا پیش داشته آید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341)... بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفت، و تاج و طوق و اسب سواری پیش داشتند. (تاریخ بیهقی ص 44). رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامۀ بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. (تاریخ بیهقی). رسول گفت که علی تکین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم مکافات من این بود. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشتند. خواجه آنرابزبان راند. (تاریخ بیهقی). عرض، پیش داشتن نامه و نبشته را. (منتهی الارب) ، برابر داشتن. در حضور داشتن. در مجلس و بارگاه داشتن: می سوری بخواه کامد رش مطربان پیش دار و باده بکش. خسروی. ، مقدم داشتن: گفت ای خداوند من در همسایگی خود بنا کن مرا خانه ای، اول همسایگی پیش داشت آنگاه خانه. (قصص الانبیا ص 105). چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، جلو آوردن. برجسته ساختن. از حد طبیعی برتر و آماسیده تر نمودن، چنانکه عضوی بسبب ورم یا شکمی بسبب آبستنی یا پرخوری: جملۀ آن زر که بر خویش داشت بذل شکم کرد و شکم پیش داشت. نظامی. - درپیش چشم داشتن، در نظر داشتن. برابر دیده داشتن: و عاقل باید که از فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد و پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند. (کلیله و دمنه). - در پیش داشتن شغلی یا کاری، در برابر داشتن: همانا عشقی اندر پیش دارد بلائی خواهد آوردن بمن بر. فرخی. و شغلی در پیش داریم چنانکه سخت پیداست سخت زود فیصل خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). در مهمات ملکی که در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی)
پاسبانی کردن نگاهبانی کردن پاییدن نگاهداشتن محافظت کردن حفظ حراست پاسیدن، رعایت کردن مراعات کردن ملاحظه کردن ادب کردن، مراقبت کردن نوبت نگاهداشتن رصد کردن، جستجو کردن تفتیش کردن، یا خود را پاس داشتن، خود را محافظت کردن تحرس احتراس
پاسبانی کردن نگاهبانی کردن پاییدن نگاهداشتن محافظت کردن حفظ حراست پاسیدن، رعایت کردن مراعات کردن ملاحظه کردن ادب کردن، مراقبت کردن نوبت نگاهداشتن رصد کردن، جستجو کردن تفتیش کردن، یا خود را پاس داشتن، خود را محافظت کردن تحرس احتراس
داشتن کسی که پول عیش و عشرت رفق را بپردازد. توضیح وقتی که یک ازلاتها چنین کسی را پیدا کند هنگام دعوت کردن و (بفرما زدن) برفقایش می گوید: بیایید برویم امشب ولی داریم خ)
داشتن کسی که پول عیش و عشرت رفق را بپردازد. توضیح وقتی که یک ازلاتها چنین کسی را پیدا کند هنگام دعوت کردن و (بفرما زدن) برفقایش می گوید: بیایید برویم امشب ولی داریم خ)